پیشنهاد غذایی


قطاری به مقصد خدا
موضوعات مرتبط: حکایت
قطاری به مقصد خدا
قطاري كه به مقصد خدا مي رفت لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد. و پيامبر رو به جهان كرد و گفت: مقصد ما خداست. كيست كه با ما سفر كند؟ كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد؟ كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن؟
قرن ها گذشت اما از بي شمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدند. از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد كسي كم مي شد. قطار مي گذشت و سبك مي شد. زيرا سبكي قانون خداست.
قطاري كه به مقصد خدا مي رفت به ايستگاه بهشت رسيد. پيامبرگفت: اينجا بهشت است. مسافران بهشتي پياده شوند اما اينجا ايستگاه آخرين نيست.
مسافراني كه پياده شدند بهشتي شدند.
اما اندكي باز هم ماندند قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند. آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت: درود بر شما راز من همين بود. آن كه مرا مي خواهد در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد.
و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيد ديگر نه قطاري بود و نه مسافري و نه
پيامبري.
فرشته گفت: بازمی گردم، حتما بازمی گردم. این قولی است که فرشته ای به
خداوند می دهد.
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.
فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.
فرشته هرگز به بهشت برنگشت."
قطره دلش دریا می خواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود .
هربار خدا می گفت:((از قطره تا دریا راهی ست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست .))
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هربار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت .
تا روزی که خدا گفت:((امروز روز توست. روز دریا شدن.)) خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما ...
روزی قطره به خدا گفت:(( از دریا بزرگ تر آری از دریا بزرگ تر هم هست؟ ))
خدا گفت:((هست .))
قطره گفت:(( پس من آن را می خواهم . بزرگترین را. بی نهایت را .))
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:((این جا بی نهایت است .))
آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید خدا گفت:((حالا تو بی نهایتی زیرا که عکس من در اشک عاشق است.
سريع ترين اينترنت دنيا آمد!



هدیه باغبان به آینده، باغی است که پرورش داده است؛ یک نویسنده کتاب هایش را برای نسل آینده به جا می گذارد و یک نقاش، نقاشی هایش را و یک معلم،زندگی اش را در افکار و اعمال شاگردانش، ادامه می دهد. این نتیجه زندگی و سهم کوچک ولی فناناپذیر وی است.