حکایت

دو دوست با پاي پياده از جاده اي دربيابان عبور ميكردند بين راه بر سر موضوعي اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند . يكي از آنها از سر خشم بر چهره ديگري سيلي زد . دوستي كه سيلي خورده بود سخت آزرده شد ولي بدون آن كه چيزي بگويد روي شنهاي بيابان نوشت :‌

امروز بهترين دوست من بر چهر ه ام سيلي زد

آن دو  كنار يكديگر به راه خود ادامه دادند به يك آبادي رسيدند تصميم گرفتند آنجا بمانند و كنار بركه آب استراحت كنند ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود لغزيد و در برکه افتاد نزديك بود غرق شود كه دوستش به كمكش شتافت و اورا نجات داد. بعد از آن كه از غرق شدن نجات يافت برروي صخره اي سنگي اين جمله را حك كرد:

‌ امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد.

 دوستش با تعجب از او پرسيد بعد از آن كه من با سيلي تو را آزردم تو آن جمله را بر روي شنهاي صحرا نوشتي ، ولي حالا اين جمله را روي صخره حك ميكني ؟ ديگري لبخندي زد و گفت :‌ 

وقتي كسي ما را آزار مي دهد بايد روي شنهاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش آنرا پاك كنند ولي وقتي كسي محبتي در حق ما ميكند بايد آن را روي سنگي حك كنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد .

 

ماست‌ها را کيسه کرد

ماست‌ها را کيسه کرد

براي ديدن تصوير بزرگتر بر روي آن کليک کنيد.

  اصطلاح بالا کنايه از: جا خوردن، ترسيدن از تهديد کسي، غلاف کردن و دَم در کشيدن و يا دست از کار خود برداشتن است.
  مثلا گفته مي‌شود: فلاني چون سنبه را پر زور ديد ماست‌ها را کيسه کرد. يا به محض اينکه صداي مدير يا ناظم بلند شد، بچه‌ها ماست‌ها را کيسه کردند و غيره...
  اکنون ببينيم اين اصطلاح چه ارتباطي با ترس و تسليم و جا خوردن دارد.
   ژنرال کريمخان ملقب به مختار السلطنه سردار منصوب در اواخر سلطنت ناصرالدين شاه قاجار، مدتي رييس فوج فتحيۀ اصفهان بود و زير نظر ظل ‌السلطان فرزند ارشد ناصرالدين شاه انجام وظيفه مي‌کرد. پارک مختار السلطنه در اصفهان که اکنون گويا محل کنسولگري انگليس است به او تعلق داشته است. مختار السلطنه پس از چندي از اصفهان به تهران آمد و به علت ناامني و گراني که در تهران بروز کرده بود حسب الامر ناصرالدين شاه حکومت پايتخت را برعهده گرفت. در آن زمان که هنوز اصول دموکراسي در ايران برقرار نشده و شهرداري (بلديه) وجود نداشته است، حکام وقت با اختيارات تامه کليۀ امور و شئون قلمرو حکومتي من جمله امر خوار و بار و تثبيت نرخ‌ها و قيمت‌ها نظارت کامله داشته‌اند و محتکران و گرانفروشان را شديداً مجازات مي‌کردند.
   گدايان و بيکاره‌ها در زمان حکومت مختارالسلطنه به سبب گراني و نابساماني شهر ضمن عبور از کنار دکان‌ها چيزي بر مي‌داشتند و به اصطلاح ناخونک مي‌زدند. مختارالسطنه براي جلوگيري از اين بي‌نظمي دستور داد گوش چند نفر از گدايان متجاوز و ناخونک زن را با ميخ‌هاي کوچک به درخت نارون در کوچه‌ها و خيابان‌هاي تهران ميخکوب کردند و بدين وسيله از گدايان و بيکاره‌ها دفع شر و رفع مزاحمت شد.
   روزي به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خيلي گران شده، طبقات پايين از اين مادۀ غذايي که ارزانترين چاشني و قاتق نان آنهاست نمي‌توانند استفاده کنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر کرد و ماست فروشان را از گرانفروشي برحذر داشت.
  چون چندي بدين منوال گذشت براي اطمينان خاطر شخصاً با قيافۀ ناشناس به يکي از دکان‌هاي لبنيات فروشي رفت و مقداري ماست خواست.
  ماست‌فروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنيده بود پرسيد: چه جور ماست مي‌خواهي؟
   مختارالسلطنه گفت: مگر چند جور ماست داريم؟
  ماست فروش جواب داد: معلوم مي‌شود تازه به تهران آمدي و نمي‌داني که دو جور ماست داريم: يکي ماست معمولي، ديگري ماست مختارالسلطنه!
  مختارالسلطنه با حيرت و شگفتي از ترکيب و خاصيت اين دو نوع ماست پرسيد.
   ماست فروش گفت: ماست معمولي همان ماستي است که از شير مي‌گيرند و بدون آنکه آب داخلش کنيم. تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قيمتي که دلمان مي‌خواست به مشتري مي‌فروختيم. الان هم در پستوي دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مايل باشيد مي‌توانيد ببينيد و البته به قيمتي که برايم صرف مي‌کند بخريد! اما ماست مختارالسلطنه همين تغار دوغ است که در جلوي دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از يک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکيب شده است! از آنجايي که اين ماست را به نرخ مختارالسلطنه مي‌فروشيم به اين جهت ما لبنيات فروش‌ها اين جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده‌ايم! حالا از کدام ماست مي‌خواهي؟ اين يا آن؟
  مختار السلطنه که تا آن موقع خونسرديش را حفظ کرده بود بيش از اين طاقت نياورده به فراشان حکومتي که دورادور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند امر کرد ماست فروش را جلوي دکانش به طور وارونه آويزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگۀ شلوارش سرازير کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهايش بستند.
  بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت: آنقدر بايد به اين شکل آويزان باشي تا تمام آبهايي که داخل اين ماست کردي از خشتک تو خارج شود و لباس‌ها و سر صورت ترا آلوده کند تا ديگر جرأت نکني آب داخل ماست بکني!
   چون ساير لبنيات فروش‌ها از مجازات شديد مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش ياد شده آگاه گرديدند، همه و همه ماست‌ها را کيسه کردند تا آب‌هايي که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند.
   آري، عبارت مثلي ماست‌ها را کيسه کرد از آن تاريخ يعني يک صد سال قبل ضرب‌المثل شد و در موارد مشابه که حاکي از ترس و تسليم و جاخوردگي باشد مجازاً مورد استفاده قرار مي‌گيرد.

 قدرت انديشه

  قدرت انديشه

برای دیدن تصویر بزرگتر بر روی آن کلیک کنید.

  در روزگاران قديم پیرمرد تنهايي در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار برايش خیلی سخت بود.
  تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان حاكم ستمگر اسير بود و پيرمرد نمي توانست از او كمك بگيرد.
  ‌پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
  پسرعزیزم من حال خوشی ندارم و امسال با اين وضعيت نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. از طرفي من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت اين مزرعه را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد و مي توانستي مزرعه را برای من شخم بزني.
  دوستدار تو پدر.
  زمان زيادي نگذشت كه پیرمرد نامه اي را با اين مضمون دریافت کرد :
  پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام !
  4 صبح فردا 12 نفر از مأموران پلیس تمام مزرعه پيرمرد را شخم زدند ولي اسلحه ای پیدا نكردند.
  پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده است.
  پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم !
  هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید، با توكل به خدا می توانید از عهده ي آن به خوبي برآييد.

 درسی از اديسون

  درسی از اديسون

برای دیدن تصویر بزرگتر بر روی آن کلیک کنید.
  اديسون در سنین پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد...

  اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.
  در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است!
  آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود...
  پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!!
  پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.
  ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!!
  من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
  پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!! چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!
  پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...! در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!!
  توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد...

 ماهی گير و تاجر

  ماهی گير و تاجر

برای دیدن تصویر بزرگتر بر روی آن کلیک کنید.
  یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.
   تاجر از ماهی گیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی را گرفتی؟
   ماهی گیر: مدت خیلی کم.
    تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی بگيری؟
   ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
   تاجر: اما بقیه وقتت را چکار می کنی؟
   ماهی گیر: کمی می خوابم. با بچه ها يم بازی می کنم ، گاهی می روم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به تار زدن. خلاصه به این نوع زندگی مشغولم.
   تاجر: من در دانشگاه هاروارد درس خوانده ام و می توانم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.آن وقت می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با در آمد آن، بعدا چند تا قایق دیگر هم اضافه کنی. آن وقت تعداد زيادی قایق برای ماهی گیری داری.
   ماهی گیر: خوب بعدش چی؟
   تاجر: به جای اینکه ماهی ها را به واسطه بفروشی، آنها را مستقیما به مشتری ها میدهی و برای خودت کار و بار درست می کنی ، بعدش کارخانه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک را هم ترک می کنی و به مکزیکو سیتی می روی. بعد از آن هم به لوس آنجلس و از آنجا هم به نیویورک... آنجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...
   ماهی گیر: این کار چقدر طول می کشد؟
   تاجر: پانزده تا بیست سال.
   ماهی گیر: اما بعدش چی آقا؟
   تاجر: بهترین قسمت همین است. در یک موقعیت مناسب سهام شرکت را به قیمت خیلی بالا می فروشی، این کار میلیون ها دلار براتي عایدی دارد.
   ماهی گیر: میلیون ها دلار؟! خوب بعدش چی؟
   تاجر: آن وقت باز نشسته می شوی، می روی به یک دهکده ساحلی کوچک، جایی که می توانی تا دیر وقت بخوابی، کمی ماهی گیری کنی، با بچه هايت بازی کنی، در دهکده با دوستانت تار بزنی و خوش بگذرانی !!!

از کدامين هستی؟

  از کدامين هستی؟

برای دیدن تصویر بزرگتر بر روی آن کلیک کنید.
  انسان‌ها از د‌يد‌گاه د‌كتر شريعتي اينگونه تقسيم بند‌ي مي شوند‌:

   آنهايي كه وقتي هستند‌، هستند‌ وقتي كه نيستند‌ هم نيستند‌. حضور عمد‌ه آد‌م‌ها مبتني بر فيزيك است. تنها با لمس ابعاد‌ جسماني آنهاست كه قابل فهم مي‌شوند‌. بنابراين اينان تنها هويت جسمي د‌ارند‌.
   آناني كه وقتي هستند‌، نيستند‌ وقتي كه نيستند‌ هم نيستند‌. مرد‌گاني متحرك د‌ر جهان، خود‌ فروختگاني كه هويتشان را به ازاي چيزي فاني واگذاشته‌اند‌. بي‌شخصيت‌اند‌ و بي‌اعتبار، هرگز به چشم نمي‌آيند‌، مرد‌ه و زند‌ه‌شان يكي است.
   آنهايي كه وقتي هستند‌، هستند‌ وقتي كه نيستند‌ هم هستند‌. آد‌م‌هاي معتبر و باشخصيت، كساني كه د‌ر بود‌نشان سرشار از حضورند‌ و د‌ر نبود‌شان هم تاثير خود‌ را مي‌گذارند‌. كساني كه همواره د‌ر خاطر ما مي‌مانند‌، د‌وستشان د‌اريم و برايشان ارزش قائليم
   آنهايي كه وقتي هستند‌، نيستند‌ وقتي كه نيستند‌، هستند‌. شگفت‌انگيز‌ترين آد‌م‌ها. د‌ر زمان بود‌ن شان چنان قد‌رتمند‌ و باشكوه اند‌كه ما نمي‌توانيم حضورشان را د‌ريابيم اما وقتي كه از پيش ما مي‌روند‌، نرم‌نرم و آهسته آهسته د‌رك مي‌كنيم. باز مي‌شناسيم، مي‌فهميم كه آنان چه بود‌ند‌. چه مي‌گفتند‌ و چه مي‌خواستند‌. ما هميشه عاشق اين آد‌م‌ها هستيم. هزار حرف د‌اريم براي شان اما وقتي د‌ر برابرشان قرار مي‌گيريم، گويي قفل بر زبان مان مي‌زنند‌. اختيار از ما سلب مي‌شود‌. سكوت مي‌كنيم و غرق د‌ر حضور آنان مست مي‌شويم و د‌رست د‌ر زماني كه مي‌روند‌، ياد‌مان مي‌آيد‌ كه چه حرف‌ها د‌اشتيم و نگفتيم. شايد‌ تعد‌اد‌ اينها د‌ر زند‌گي هر كد‌ام از ما به تعد‌اد‌ انگشتان د‌ست هم نرسد‌.

برای دیدن تصویر بزرگتر بر روی آن کلیک کنید.

 ميخ !

  ميخ !

برای دیدن تصویر بزرگتر بر روی آن کلیک کنید.

  يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و چكش داد. گفت: هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
  روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوبيده بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
  بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخ هايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد .
  روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخ ها را از ديوار درآورده است.
  پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخ ها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.
  پدر رو به پسر كرد و گفت: دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخ هايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود.
  پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است.

يك آرزو کن تا برآورده کنم

يك آرزو کن تا برآورده کنم

براي ديدن تصوير بزرگتر بر روي آن کليک کنيد.

 جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
 لستر هم با زرنگی آرزو کرد که دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد. بعد با هر کدام از این آرزو ها سه آرزوی دیگر آرزو کرد. آرزوهایش شش آرزو شد. بعد با هر کدام از این آرزو ها سه آرزوی دیگر خواست. و...
 به هر حال از هر آرزویش برای خواستن یه آرزوی دیگر استفاده کرد. تا وقتی که تعداد آرزوهایش به ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو رسید. سپس آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن ، آواز خواندن، جست و خیز کردن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر
 در حالی که دیگران می خندیدند ، گریه می کردند، عشق می ورزیدند و محبت می کردند.
 لستر وسط آرزوهایش نشست، آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و شروع به شمردن شان تا كه پیر شد. یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند.
 آرزوهایش را شمردند. حتی یکی از آنها هم گم نشده بود، همشان نو بودند و برق می زدند
 همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد .
 گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند

حج

حج

براي ديدن تصوير بزرگتر بر روي آن کليک کنيد.

 آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت .
 چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت.
 عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد.
 در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
 چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم ! مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .
 عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
 عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد.
 هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
 چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
 عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
 در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد كه:
 "انا لا نضیع اجر من احسن عملا"

 قدرت انديشه

  قدرت انديشه

.


  در روزگاران قديم پیرمرد تنهايي در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار برايش خیلی سخت بود.
  تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان حاكم ستمگر اسير بود و پيرمرد نمي توانست از او كمك بگيرد.
  ‌پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
  پسرعزیزم من حال خوشی ندارم و امسال با اين وضعيت نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. از طرفي من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت اين مزرعه را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد و مي توانستي مزرعه را برای من شخم بزني.
  دوستدار تو پدر.
  زمان زيادي نگذشت كه پیرمرد نامه اي را با اين مضمون دریافت کرد :
  پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام !
  4 صبح فردا 12 نفر از مأموران پلیس تمام مزرعه پيرمرد را شخم زدند ولي اسلحه ای پیدا نكردند.
  پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده است.
  پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم !
  هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید، با توكل به خدا می توانید از عهده ي آن به خوبي برآييد.
 

 نامه چارلی چاپلين به دخترش

  نامه چارلی چاپلين به دخترش

 

  چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سينما،در زمانی که در اوج موفقیت بود،به يکی از فرزندانش، "جرالدين" که استعداد بازیگری را از پدرش به ارث برده و اکنون به شهرت و افتخار زیادی رسیده است، هنگامی که تازه می خواست وارد عالم هنر شود، نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وامی دارد.

  جرالدین، دخترم ، اینجا شب است، یک شب نوئل، در قلعه کوچک من همه این سپاهیان بی سلاح خفته اند ،برادران و خواهرانت و حتی مادرت. به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم، خودم را به این اطاق کوچک نیمه روشن،به این اطاق پیش از مرگ برسانم.
  من از تو بسی دورم، خیلی دور، اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمخانه من دور کنند، تصویر تو آنجا روی میز هم هست ، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست ، اما تو کجایی؟ آنجا، در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه تئاتر شانزه لیزه هنر نمایی می کنی!
  این را می دانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدمهایت را می شنوم و در آن ظلمات زمستانی، برق ستارگان چشمانت را می بینم، ستاره باش و بدرخش ، اما اگر خنده ی تحسین آمیز تماشاگران، عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند، ترا فرصت هوشیاری داد در گوشه ای بنشین، نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار، من پدر تو هستم جرالدین! ......
  من چارلی هستم ! من دلقک پیری بیش نیستم ! امروز نوبت توست، من با آن شلوار گشاد پاره پاره بازيگری کردم و تو در جامه ی حریر شاهزادگان ! … صدای کف زدن های تماشاگران گاه ترا به آسمانها خواهد برد، برو! آنجا هم برو ! اما گاهی نیز به روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن، زندگی آن بازيگران دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه و با پاهایی که از بینوایی می لرزد، مردم را سرگرم می کنند. من یکی از اینان بودم جرالدین ! .....
  در آن شب های دور قصه ها با تو گفتم، اما قصه ی خود را هرگز نگفتم. این داستانی شنیدنی است، داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و صدقه جمع می کرد. این داستان من است، من طعم گرسنگی را چشیده ام، من درد بی خانمانی را کشیده ام و از این ها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زد اما سکه ی صدقه ی رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند احساس کرده ام، با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند، نباید حرفی زد. با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند خود گریستم ......
  گاه گاهی با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد ، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن، و دست کم روزی یکبار با خود بگو ، " من هم یکی از آنان هستم " ، آری تو یکی از آنها هستی دخترم، نه بیشتر! هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند.
  همیشه وقتی 2 فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک فرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم، من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بند بازانی که از ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام. اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم، مردمان، روی زمین استوار بیشتر از بند بازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند. شاید شبی درخشش گران بهاترین الماس این جهان ترا فریب دهد، آن شب، این الماس، ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است، .....
  خون من در رگ های توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد، چارلی را، پدرت را، فراموش نکنی، من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدم باشم . تو نیز تلاش کن که حقیقتا انسان باشی، رویت را می بوسم.
  سوییس ، دومین ساعت از 8767 ساعت سال
 

زندگي مثل چاي است

زندگي مثل چاي است

 


  گروهى از فارغ التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود آد م هاى موفقى شده بودند، با همديگر به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند. پس از احوال پرسي اوليه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضيح مي داد و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان ها از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى، چينى و يکبار مصرف بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خود را بکشند.
  پس از آن که تمام دانشجويان براى خودشان چاى ريختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان هاى زيبا و گران قيمت برداشته شده و فنجان هاى ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملاً طبيعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند. چيزى که همه ي شما واقعاً مى خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان ها رفتيد و سپس به فنجان هاى يکديگر نگاه مى کرديد.
  زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت چاى را مشخص مي کند و نه آن را تغيير مي دهد. ما گاهى با تمرکز بر روى فنجان، از چايى که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي بريم.
  خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چايتان لذت ببريد. خوشحال بودن البته به معنى اين که همه چيز عالى و کامل است نيست، بلکه بدين معنى است که شما تصميم گرفته ايد آن سوى عيب و نقص ها را هم ببينيد.»
  در آرامش زندگى کنيد، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد.
 
 

خراش‌هاي عشق مادر

خراش‌هاي عشق مادر

 

  چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را درآورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش مي‌کرد و از شادي کودکش لذت مي‌برد. ناگهان مادر تمساحي را ديد که به سوي فرزندش شنا مي‌کند. مادر وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند، ولي ديگر دير شده بود...
  تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد. مادر از راه رسيد و از روي اسکله بـــازوي پسرش را گرفت. تمساح، پســر را با قدرت مي‌کشيد، ولي عشق مادر به کودکــش آنقدر زيــاد بود که نمي‌گذاشت آن پسر در كام تمساح رها شود.
  کشاورزي که در حــال عبــور از آن حوالي بود، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت.
  پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي مناسب بيابد. پاهايش با آرواره‌هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
  خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي‌کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد.
  پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخم‌ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: اين زخم‌ها را دوست دارم، اينها خراش‌هاي عشق مادرم هستند.
 
 

 با خدا

  با خدا

  شبی در خواب ديدم مرا می‌خوانند، راهی شدم، به دری رسيدم، به آرامی در خانه را كوبيدم.
   ندا آمد: درون آی.
   گفتم: به چه روی؟
   گفت: براي آنچه نمي‌دانی.
   هراسان پرسيدم: براي چو منی هم زمانی هست؟
   پاسخ رسيد: تا ابديت

  ترديدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری تنها اوست كه ابدی و جاويد است.

   پرسيدم: بار الها چه عملي از بندگانت بيش از همه تو را به تعجب وا می‌دارد؟
   پاسخ آمد: اينكه شما تمام كودكی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می‌بريد و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به كودكی می‌گذرانيد.
  اينكه شما سلامتی خود را فدای مال‌اندوزی می‌كنيد و سپس تمام دارايی خود را صرف بازيابی سلامتی می‌نماييد.
  اينكه شما به قدری نگران آينده‌ايد كه حال را فراموش می‌كنيد، در حالی كه نه حال را داريد و نه آينده را.
  اين كه شما طوری زندگی می‌كنيد كه گويی هرگز نخواهيد مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می‌گيرد كه گويی هرگز زنده نبوده‌ايد.

  سكوت كردم و انديشيدم، در خانه چنين گشوده، چه می‌‌طلبيدم؟ بلی، آموختن.

   پرسيدم: چه بياموزم؟
   پاسخ آمد: بياموزيد كه مجروح كردن قلب ديگران بيش از دقايقی طول نمی‌كشد ولی برای التيام بخشيدن آن به سالها وقت نياز است.
  بياموزيد كه هرگز نمی‌توانيد كسی را مجبور نمایید تا شما را دوست داشته باشد، زيرا عشق و علاقه ديگران نسبت به شما آينه‌ای از كردار و اخلاق خود شماست .
  بياموزيد كه هرگز خود را با ديگران مقايسه نكيند، از آنجايی كه هر يك از شما به تنهايی و بر حسب شايستگي‌های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار مي‌گيرد.
  بياموزيد كه دوستان واقعی شما كسانی هستند كه با ضعف‌ها و نقصان‌های شما آشنايند ولیکن شما را همانگونه كه هستيد و دوست دارند.
  بياموزيد كه داشتن چيزهاي قيمتی و نفيس به زندگی شما بها نمی‌دهد، بلكه آنچه با ارزش است بودن افراد بيشتر در زندگي شماست.
  بياموزيد كه ديگران را در برابر خطا و بی‌مهری كه نسبت به شما روا مي‌دارند مورد بخشش خود قرار دهيد و اين عمل را با ممارست در خود تقويت نماييد.
  بياموزيد كه كه دونفر می‌توانند به چيزی يكسان نگاه كنند ولی برداشت آن دو هيچگاه يكسان نخواهد بود.
  بياموزيد كه در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش ديگران بسنده نكنید، تنها هنگامی كه مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید، راضی و خشنود باشيد.
  بياموزيد كه توانگر كسی نيست كه بيشتر دارد بلكه آنكه خواسته‌های كمتری دارد.
  به خاطر داشته باشيد كه مردم گفته‌های شما را فراموش می‌كنند، مردم اعمال شما را نيز از ياد خواهند برد ولی، هرگز احساس شما را نسبت به خويش از خاطر نخواهند زدود.

 

شيطان و نمازگزار

شيطان و نمازگزار

  مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه ي خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.
  در راه مسجد، مرد زمين خورد و لباس هايش کثيف شد. او بلند شد و به خانه برگشت.
  مرد لباس هايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه ي خدا شد. در راه مسجد در همان نقطه مجدداً به زمين خورد!
  او دوباره بلند شد، به خانه برگشت. يک بار ديگر لباس هايش را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.
  اين بار در راه مسجد، با مردي عبوس برخورد کرد كه با او همراه شد.
  همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد دوم در خواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
  مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري کرد.
  مرد اول سوال کرد که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
  و چنين پاسخ شنيد: ((من شيطان هستم!))
  مرد اول با شنيدن اين جواب تعجب كرد.
  شيطان در ادامه توضيح داد : ((من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم. وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و دوباره به مسجد برگشتيد، خدا همه ي گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم مانع رفتن شما به مسجد نشد، بلکه مصمم تر به مسجد برگشتيد. به خاطر اين كار، خدا وند عذاب را از همه ي افراد خانواده ي شما دور كرد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما شوم، آنگاه خدا عذاب را از همه ي افراد دهکده تان دور كند.))
  بنا بر اين، من در مانع رفتن شما به خانه ي خدا (مسجد) نشدم!

  هرگز از کار خيري که قصد انجام آن را داريد، منصرف نشويد. زيرا نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است از مواجه شدن با سختي ها در حين تلاش براي انجام کار خير دريافت کنيد.پس اين کار را انجام دهيد و ياري خدا را ببينيد.
  پارسائي شما مي تواند خانواده و حتي قوم تان را نجات بخشد.
  ستايش خدايي را كه بلند مرتبه است.
 
 

نه درس زندگی از آلبرت اینشتین

نه درس زندگی از آلبرت اینشتین

براي ديدن تصوير بزرگتر بر روي آن کليک کنيد.

  اینشتین جملات قصاری دارد که دقت به آنها برای جمع و جور کردن کلاف سر در گم زندگی مطمنا نمی‌تواند خالی از لطف باشد.
  کنجکاوی‌تان را دنبال کنید:من استعداد به خصوصی ندارم. فقط به شدت کنجکاوم.
  درباره چه چیزی کنجکاو هستید؟ دنبال کردن کنجکاوی‌تان راز موفقیت‌تان است.
 پشتکار با ارزش است:نه اینکه من خیلی باهوش باشم؛ بلکه با مسایل زمان بیشتری می‌مانم.
 تا زمانیکه به هدف‌تان برسید، پشتکار دارید؟ اینشتین می‌خواهد بگوبد، تمام ارزش تمبر پستی به این است که با تمام نیرو به چیزی بچسبد، تا اینکه به مقصدش برسد. مانند تمبر پستی باشید، مسیری را که آغاز کردید به پایان برسانید. به یاد بیاورید که در جایی دیگر اینشتین گفته بود، “من برای ماه ها و سالها فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. ۹۹ بار نتیجه اشتباه است. صدمین بار حق با من است.
 تخیل قدرتمند است:تخیل همه چیز است. تخیل پیش نمایشی از جذابیت‌های آینده زندگانی است. تخیل با ارزش‌تر از دانش است.
 آیا از تخیل‌تان استفاده می‌کنید؟ اینشتین می‌گوید تخیل با ارزش‌تر از دانش است. به یاد بیاورید که توماس ادیسون می‌گفت: “برای ابداع، به یک تخیل خوب و کپه‌ایی از آت و آشغال نیاز دارید.
 اشتباه کردن اتفاق بدی نیست:فردی که هرگز اشتباه نکرده، هرگز چیز جدیدی را امتحان نکرده است.
 از اینکه اشتباه کردید، نترسید. اشتباه شکست نیست. اشتباهات می‌تواند شما را باهوش‌تر، سریع‌تر و بهتر کنند. در واقع شما زمانی موفق خواهید شد که دو چندان اشتباه کرده باشید.
 برای اکنون زندگی کنید: من هرگز به آینده فکر نمی‌کنم – آینده به زودی فرا خواهد رسید.
 شما نمی‌توانید فورا آینده را دست خوش تغییرات کنید، بنابراین بسیار مهم است که تمام تلاش‌تان را برای “اکنون” وقف کنید.
 انتظار نتایج متفاوت نداشته باشید:حماقت این است که بارها و بارها کاری یکسان انجام دهید و انتظار نتیجه‌ای متفاوت داشته باشید.
 شما نمی‌توانید کاری یکسان را هر روز انجام دهید و انتظار تفاوت در نتایجش داشته باشید. به عبارتی، برای ایجاد تغییر در زندگی بایستی در خودتان تغییراتی ایجاد کنید.
  حماقت و نابغگی:تفاوت بین حماقت و نابغه بودن در این است که نابغه بودن محدودیت‌های خودش را دارد.
  یادگیری قوانین و سپس بهتر بازی کردن:شما بایستی قوانین بازی را بیاموزید. و سپس بهتر از هر فرد دیگری بازی می‌کنید.
 دو کار است که باید انجامش دهید: ابتدا باید قوانین بازی را که می‌خواهید بازی کنید بیاموزید. درست است، خیلی هیجان انگیز نیست اما حیاتی است. بعدا، شما بهتر از هر فرد دیگری بازی خواهید کرد.
  دانش از تجربه می‌آید:اطلاعات، دانش نیست. تنها منبع دانش، تجربه است.
 دانش از تجربه می‌آید. شما می‌توانید درباره‌ی کاری بحث کنید، اما بحث کردن فقط درکی فیلسوفانه از آن کار به شما می دهد. شما بایستی در ابتدا آن کار را تجربه کنید تا بدانیدش. چه کنیم؟ تجربه بیاندوزید. وقت‌تان را خیلی بابت اطلاعات نظری صرف نکنید، بروید و کاری انجام دهید تا تجربه‌ایی با ارزش را کسب کنید.
 

 
 

عصر يخبندان

عصر يخبندان

 در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند.
 مي گويند خارپشتها وخامت اوضاع رادريافتند تصميم گرفتند دورهم جمع شوند تا بدين ترتيب بتوانند همديگررا حفظ کنند.
 وقتي نزديکتر به هم بودند گرمتر ميشدند ولي خارهايشان يکديگررا زخمي ميکرد
 بخاطرهمين تصميم گرفتند ازهم دور شوند ولي از سرما يخ زده و ميمردند.
 ازاينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل کنند، يا نسلشان منقرض شود.
 پس دريافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آيند و آموختند که : ميشود با زخم هاي کوچکي که همزيستي با کسان بسيار نزديک بوجود مي آورد زندگي کرد ، چون گرماي وجود ديگري مهمتراست
 و اين چنين توانستند زنده بمانند.
 بهترين رابطه اين نيست که اشخاص بي عيب و نقص را گردهم مي آورد بلکه آن است هر فرد بياموزد با معايب ديگران کنارآيد و خوبيهاي آنان را تحسين نمايد.

 

درخت بی ریشه

درخت بی ریشه

براي ديدن تصوير بزرگتر بر روي آن کليک کنيد.

 آسیابان دهکده شیوانا، خسته و درمانده نزد شیوانا آمد. از او در مورد مشکلی که برایش پیش آمده بود کمک خواست. آسیابان گفت: " آسیاب بزرگ دهکده متعلق به من است. برای آرد کردن غلات و دانه های غذایی مردم دهکده و روستاهای اطراف من نیاز به حداقل ده کارگر دارم. البته کارگرانی که نیازمند کار هستند در این منطقه کم نیستند. اما من هر کارگری که استخدام می کنم بعد از یک ماه ، آنها یکی یکی مرا ترک می کنند و به سراغ کار کم درآمدتری می روند. به زبان ساده تر این کارگران حاضرند در جایی دیگر کارسخت تری انجام دهند و حقوق کمتری بگیرند اما در آسیاب من کار نکنند! حال دست تنها مانده ام و نمی دانم چه کنم! مرا راهنمایی کنید."
 شیوانا تعدادی داوطلب از شاگردان مدرسه انتخاب کرد و به آسیابان گفت: " از فردا صبح من و این شاگردان به عنوان کارگر به مدت یک ماه در آسیاب تو کار می کنیم . آخر هر روز هم حقوق خود را از تو می گیریم. اینطوری در عمل می فهمیم که مشکل تو کجاست."
 روز بعد شیوانا و شاگردان داوطلب در آسیاب شروع به کار کردند. ظهر که شد آسیابان با ظرف های پر از غذا نزد آنان آمد و در حالی که آنها مشغول تناول غذا بودند به آنها گفت: " اکنون که برایتان غذا آوردم انتظار دارم که درست کارکنید و به خاطر داشته باشید که اگر من نباشم این ظرف غذا هم گیرتان نمی آمد. همینطور به یاد داشته باشید که کارگر برای کار در آسیاب زیاد است و اگر یکی از شما کم کاری کند و یا از زیر کار دربرود بلافاصله عذرش را خواهم خواست و به جای او کسی دیگر را استخدام خواهم کرد!"
 غروب آن روز وقتی شاگردان مدرسه می خواستند مزد خود را بگیرند دوباره آسیابان هنگام پرداخت اجرت شروع به سخنرانی کرد و گفت:" یادتان باشد که فردا ممکن است این پول گیرتان نیاید. پس امروزتان را شکرگذار باشید و فردا با جدیت و تلاش بیشتری کار کنید تا مبادا این شغل خوب را از دست بدهید."
 شیوانا وقتی این رفتار مرد آسیابان را دید خطاب به او گفت: "دیگر نیازی نیست من و شاگردانم یک ماه وقتمان را اینجا تلف کنیم تا دلیل بی کارگر بودن تو را کشف کنیم. مقصر اصلی اینکه کسی برای کار در آسیاب تو رغبتی ندارد خود تو هستی!
 تو با ناامن سازی شغل کارگری و تهدید جایگزینی و تاکید پیوسته بر ناپایدار بودن شغل باعث می شوی که کارگری که برای تو کار می کند از فردای خودش مطمئن نباشد و همیشه به صورت درختی بی ریشه باشد که با اولین سیل به هر جا كه صلاح و آرامش اش در آن باشد نقل مکان کند.
  تو با تهدید شغل شان آنها را نسبت به آینده کاری خودشان نامطمئن و مردد می سازی و طبیعی است که کارگرها برای شغلی مطمئن تر و پایدارتر به سراغ کاری کم درآمد تر اما با ثبات تر بروند. درخت ها را از ریشه در می آوری و بعد گله و شکایت می کنی که چرا با اولین سیل همه درخت ها روی آب شناور شدند و رفتند! مقصر خودت هستی و از بقیه برای کمک به تو کاری ساخته نیست.

 

درخت بی ریشه

درخت بی ریشه

براي ديدن تصوير بزرگتر بر روي آن کليک کنيد.

 آسیابان دهکده شیوانا، خسته و درمانده نزد شیوانا آمد. از او در مورد مشکلی که برایش پیش آمده بود کمک خواست. آسیابان گفت: " آسیاب بزرگ دهکده متعلق به من است. برای آرد کردن غلات و دانه های غذایی مردم دهکده و روستاهای اطراف من نیاز به حداقل ده کارگر دارم. البته کارگرانی که نیازمند کار هستند در این منطقه کم نیستند. اما من هر کارگری که استخدام می کنم بعد از یک ماه ، آنها یکی یکی مرا ترک می کنند و به سراغ کار کم درآمدتری می روند. به زبان ساده تر این کارگران حاضرند در جایی دیگر کارسخت تری انجام دهند و حقوق کمتری بگیرند اما در آسیاب من کار نکنند! حال دست تنها مانده ام و نمی دانم چه کنم! مرا راهنمایی کنید."
 شیوانا تعدادی داوطلب از شاگردان مدرسه انتخاب کرد و به آسیابان گفت: " از فردا صبح من و این شاگردان به عنوان کارگر به مدت یک ماه در آسیاب تو کار می کنیم . آخر هر روز هم حقوق خود را از تو می گیریم. اینطوری در عمل می فهمیم که مشکل تو کجاست."
 روز بعد شیوانا و شاگردان داوطلب در آسیاب شروع به کار کردند. ظهر که شد آسیابان با ظرف های پر از غذا نزد آنان آمد و در حالی که آنها مشغول تناول غذا بودند به آنها گفت: " اکنون که برایتان غذا آوردم انتظار دارم که درست کارکنید و به خاطر داشته باشید که اگر من نباشم این ظرف غذا هم گیرتان نمی آمد. همینطور به یاد داشته باشید که کارگر برای کار در آسیاب زیاد است و اگر یکی از شما کم کاری کند و یا از زیر کار دربرود بلافاصله عذرش را خواهم خواست و به جای او کسی دیگر را استخدام خواهم کرد!"
 غروب آن روز وقتی شاگردان مدرسه می خواستند مزد خود را بگیرند دوباره آسیابان هنگام پرداخت اجرت شروع به سخنرانی کرد و گفت:" یادتان باشد که فردا ممکن است این پول گیرتان نیاید. پس امروزتان را شکرگذار باشید و فردا با جدیت و تلاش بیشتری کار کنید تا مبادا این شغل خوب را از دست بدهید."
 شیوانا وقتی این رفتار مرد آسیابان را دید خطاب به او گفت: "دیگر نیازی نیست من و شاگردانم یک ماه وقتمان را اینجا تلف کنیم تا دلیل بی کارگر بودن تو را کشف کنیم. مقصر اصلی اینکه کسی برای کار در آسیاب تو رغبتی ندارد خود تو هستی!
 تو با ناامن سازی شغل کارگری و تهدید جایگزینی و تاکید پیوسته بر ناپایدار بودن شغل باعث می شوی که کارگری که برای تو کار می کند از فردای خودش مطمئن نباشد و همیشه به صورت درختی بی ریشه باشد که با اولین سیل به هر جا كه صلاح و آرامش اش در آن باشد نقل مکان کند.
  تو با تهدید شغل شان آنها را نسبت به آینده کاری خودشان نامطمئن و مردد می سازی و طبیعی است که کارگرها برای شغلی مطمئن تر و پایدارتر به سراغ کاری کم درآمد تر اما با ثبات تر بروند. درخت ها را از ریشه در می آوری و بعد گله و شکایت می کنی که چرا با اولین سیل همه درخت ها روی آب شناور شدند و رفتند! مقصر خودت هستی و از بقیه برای کمک به تو کاری ساخته نیست.

 

داستان احساسی

داستان احساسی

 آلفرد اخیرا همسر خود را از دست داده و با تنها دخترش که 6 سال دارد زندگی میکند. او در یک شرکت تجاری کار میکند و زمانی که در شرکت است ناچارا دخترش را در خانه تنها میگذارد. شرایط ناشی از فوت همسرش باعث شده تا تمرکزی بر رو ی کارهایش نداشته باشد و بدین ترتیب امورات از دستش خارج شده و زندگی اش بحرانی گردیده .
این داستان مربوط به یک روز فراموش نشدنی و تلخ در زندگی آلفرد است که شما را به خواندن آن دعوت میکنم .

آلفرد بعد از یک روز کاری سخت و پر تلاطم از شرکت خارج میشود .او که از فشارهای زندگی خمیده شده و روز کاری خوبی را هم سپری نکرده به سمت خانه حرکت میکند و در راه تمام افکارش درگیر با پروژه های شرکت و مشکلات پیش آمده آن است . او متوجه میشود که به جلوی درب منزلش رسیده و دستش را در جیبش میکند تا کلیدش را بیاورد اما کلید در جیبش نیست ! از شدت خشم چهره ی آلفرد به سرخی زده و بدنش به لرزه در آمده که ناگهان کلید را داخل کیف دستی اش پیدا می کند، با همان عصبانیت وارد خانه میشود .
با دیدن این صحنه آلفرد در جای خود خشک میشود !!!! ؟؟؟؟؟

آلفرد به محض ورود به پذیرایی چشمش به دیوار مقابل میافتد که بخشی از کاغذ دیواری آن پاره شده و روی دیوار نیست . او که از این موضوع مات و مبهوت مانده بی حرکت میماند و در همین هنگام دختر 6 ساله ی او از اتاق بیرون آمده و با صدای کودکانه به استقبال پدر میرود و بسته ای مچاله شده در دست دارد که همان کاغذ دیواری بریده شده است
دخترک: سلام بابایی جونم ، اومدی؟
آلفرد که از شدت خشم گوشهایش هم سرخ شده منتظر میماند تا دخترک به او نزدیک شود و سیلی محکمی به گوش او میزند ،به طوری که کودک به سمت دیوار پرت میشود و با صدایی فریاد گونه میگه:
کاغذ دیواری رو پاره میکنی؟ پوستی ازت بکنم که جرات نکنی از بغل دیوارم رد شی . برای چی کاغذ دیواری رو پاره کردی؟
دخترک که از شدت ضربه هنوز نتوانسته خود را از روی زمین بلند کند با نگاهی به جعبه کوچک که به طرف دیگر پرت شده بود با صدایی همراه با بغض و ترس به آلفرد میگه: آخه بابایی امروز تولدته . منم پول نداشتم یه چیزی برات بخرم که،میخواستم یه چیزی بهت بدم ولی کادو هم نداشتم که،اینو کندمش برات کادوی تولد درست کنم بابایی جونم.
آلفرد با شنیدن حرفهای دخترک که مثل آب سردی به روی او ریخته شده بود نگاهی به دخترک کرد و به سمت جعبه رفت و آنرا از زمین برداشت و سپس دخترک را از زمین بلند کرد و در آغوش کشید و با بغض و افسوس به چشمان دخترک و گونه ی سرخ شده ی او بر اثر سیلی نگاه کرد و گفت:
خوشگل بابا ، بابایی رو ببخش ، قربون دختر گلم بشم .
آلفرد که از شدت بغض وارد شده نتوانست حرفهایش را ادامه دهد و خواست دخترک متوجه بغض او نشود ، در حالی که دخترک را در بغل خود نگه داشته بود و در دست دیگرش جعبه ی کادوی دخترک بود بر روی کاناپه نشست و دخترک را بر روی پایش نشاند و کمی مکث کرد و گفت:
بابایی قربونت بره عزیزم، بزار ببینم برا بابایی چی کادو کردی؟
دخترک که همچنان در بغض و شوک ضربه وارد شده بود سعی کرد لبخندی به پدر هدیه کند.

آلفرد که از عمل عجولانه اش شرمنده بود کادوی کوچک که همان تکه ی کاغذ دیواری بود را باز کرد و جعبه ای را در آن مشاهده کرد که نخی قرمز دور آن بسته شده بود. نخ را پاره کرد و تا جعبه را باز کند ، دخترک نیز ساکت و آرام و بی حال بر روی پای پدر در حال نگاه کردن بود.
آلفرد جعبه را باز کرد و بار دیگر شکه شد .

آلفرد با اشتیاق جعبه را باز کرد تا ببیند کودک 6 ساله اش برایش چه چیزی بعنوان هدیه ی تولدش در نظر گرفته ، اما با مشاهده ی جعبه ی خالی بهت زده شد.
آنقدر خشمگین شد که در یک لحظه دخترک را از روی پایش بلند کرد و با تمام قدرت به زمین زد و با تمام خشمش شروع به زدن دخترک کرد و در این حال مدام میگفت:
منو مسخره میکنی پدر .. . .جعبه خالی بهم میدی؟
آلفرد که مانند دیوانه ها شده بود و با زدن دخترک به نفس نفس افتاده بود به سمت پنجره رفت و شروع به کشیدن یک سیگار کرد و کمی آرامتر شد و متوجه شد که ضربه های بسیار شدیدی به دخترک زده. برای دیدن وضعیت دخترک به سمت او که بر روی زمین افتاده بود رفت و متوجه شد از گوشهای دخترک خون جاری شده ، با دیدن این صحنه دستپاچه شد و نمیدانست که چکار کند تا اینکه چشمش به گوشی تلفن افتاد و با عجله خودش را به آن رساند و با اورژانس تماس گرفت و مجددا به سمت دخترک رفت و او را که غرق در خون بود از روی زمین بلند کرده و در آغوش گرفت .
دخترک که خود را در آغوشی گرم احساس کرد به سختی چشمانش را کمی باز کرد و خود را در آغوش پدر دید که در حال گریه است و با همان صدای کودکانه و به سختی گفت بابایی داری گریه میکنی؟ . آخه الان تولدته بابایی جونم
آلفرد که با شنیدن حرفهای دخترک بر شدت گریه اش افزوده شد گفت :
آخه دخترم من که ازت چیزی نخواسته بودم ، چرا اینکارو کردی که منو عصبانی کنی ،کاغذ دیواری رو پاره کردی بخاطر یه جعبه ی خالی ؟!
دخترک که دیگر به سختی چشمانش را باز نگه داشته بود با صدایی بریده و آرام گفت : بابایی جونم جعبه که خالی نبود !!!
توش یه بــــوس گذاشته بودم برات بابایی جونم
دخترک با گفتن این حرف چشمانش را بست.
آلفرد که با شنیدن این حرف دخترک دیگر قادر به کنترل گریه خود نبود و مداوم بر سر خود میزد.با رسیدن اورژانس او را به بیمارستان برد و در بیمارستان با نکتۀ عجیب تری رو برو شد.

پزشکان به آلفرد گفتند که بخاطر خونریزی دخترک نیاز بود به او خون تزریق کنند ولی با آزمایش نمونه ی خونی او دریافتند که دخترک دچار سرطان خون است و در مرحله ی خطرناکی از بیماری به سر میبرد. دخترک سه ماه در بیمارستان بستری ماند ولی هیچ گاه چشمان کوچکش را باز نکرد و پزشکان علت مرگ او را بر اثر سرطان اعلام کردند .
آلفرد پس از گذشت سالها هنوز جعبه ی خالی دخترک را با خود دارد و هر گاه که دلتنگ او می شود جعبه را باز میکند و میداند که بوسه ای که دخترک برایش با تمام عشق کودکانه گذاشته همیشه در آن جعبه باقیست .

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، حتما این را بخوانید.

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، حتما این را بخوانید.

یک نکته از هزاران.................

.

 

 آسیابان دهکده شیوانا، خسته و درمانده نزد شیوانا آمد. از او در مورد مشکلی که برایش پیش آمده بود کمک خواست. آسیابان گفت: " آسیاب بزرگ دهکده متعلق به من است. برای آرد کردن غلات و دانه های غذایی مردم دهکده و روستاهای اطراف من نیاز به حداقل ده کارگر دارم. البته کارگرانی که نیازمند کار هستند در این منطقه کم نیستند. اما من هر کارگری که استخدام می کنم بعد از یک ماه ، آنها یکی یکی مرا ترک می کنند و به سراغ کار کم درآمدتری می روند. به زبان ساده تر این کارگران حاضرند در جایی دیگر کارسخت تری انجام دهند و حقوق کمتری بگیرند اما در آسیاب من کار نکنند! حال دست تنها مانده ام و نمی دانم چه کنم! مرا راهنمایی کنید."

 شیوانا تعدادی داوطلب از شاگردان مدرسه انتخاب کرد و به آسیابان گفت: " از فردا صبح من و این شاگردان به عنوان کارگر به مدت یک ماه در آسیاب تو کار می کنیم . آخر هر روز هم حقوق خود را از تو می گیریم. اینطوری در عمل می فهمیم که مشکل تو کجاست."

 روز بعد شیوانا و شاگردان داوطلب در آسیاب شروع به کار کردند. ظهر که شد آسیابان با ظرف های پر از غذا نزد آنان آمد و در حالی که آنها مشغول تناول غذا بودند به آنها گفت: " اکنون که برایتان غذا آوردم انتظار دارم که درست کارکنید و به خاطر داشته باشید که اگر من نباشم این ظرف غذا هم گیرتان نمی آمد. همینطور به یاد داشته باشید که کارگر برای کار در آسیاب زیاد است و اگر یکی از شما کم کاری کند و یا از زیر کار دربرود بلافاصله عذرش را خواهم خواست و به جای او کسی دیگر را استخدام خواهم کرد!"

 غروب آن روز وقتی شاگردان مدرسه می خواستند مزد خود را بگیرند دوباره آسیابان هنگام پرداخت اجرت شروع به سخنرانی کرد و گفت:" یادتان باشد که فردا ممکن است این پول گیرتان نیاید. پس امروزتان را شکرگذار باشید و فردا با جدیت و تلاش بیشتری کار کنید تا مبادا این شغل خوب را از دست بدهید."

 شیوانا وقتی این رفتار مرد آسیابان را دید خطاب به او گفت: "دیگر نیازی نیست من و شاگردانم یک ماه وقتمان را اینجا تلف کنیم تا دلیل بی کارگر بودن تو را کشف کنیم. مقصر اصلی اینکه کسی برای کار در آسیاب تو رغبتی ندارد خود تو هستی!

 تو با ناامن سازی شغل کارگری و تهدید جایگزینی و تاکید پیوسته بر ناپایدار بودن شغل باعث می شوی که کارگری که برای تو کار می کند از فردای خودش مطمئن نباشد و همیشه به صورت درختی بی ریشه باشد که با اولین سیل به هر جا كه صلاح و آرامش اش در آن باشد نقل مکان کند.

  تو با تهدید شغل شان آنها را نسبت به آینده کاری خودشان نامطمئن و مردد می سازی و طبیعی است که کارگرها برای شغلی مطمئن تر و پایدارتر به سراغ کاری کم درآمد تر اما با ثبات تر بروند. درخت ها را از ریشه در می آوری و بعد گله و شکایت می کنی که چرا با اولین سیل همه درخت ها روی آب شناور شدند و رفتند! مقصر خودت هستی و از بقیه برای کمک به تو کاری ساخته نیست.

 

 

یک نکته از هزاران.................

 

 مدیریت شیر
 در یک روز آفتابی در جنگل سرسبز، شیری بیرون غارش دراز کشیده بود. روباهی که در حال گذر از آنجا بود با دیدن شیر توقف کرد.
 آقا شیره میشه بگی ساعت چنده؟ ساعت من خرابه
 خرابه؟ خوب بده برات سریع تعمیرش کنم.
 جدی، اما ساعت من خیلی ظریفه و مکانیسم پیچیده ای داره. فکر کنم پنجه های بزرگ تو پاک خرابش کنه.
 اوه نه دوست من، بدش به من تا ببینی چه جوری برات تعمیرش میکنم
 مسخره است. هر نادانی میدونه که شیرهای تنبل با پنجه های بزرگ و تیز نمی تونن ساعت های پیچیده و ظریف رو تعمیر کنن.
 میدونی برای همینه که نادان ها، نادانند، ساعتتو بده حرف اضافه هم نزن.
 بعد ساعت روباه را گرفت و وارد غارش شد و پنج دقیقه بعد با ساعتی که حالا دقیق و مرتب کار می کرد برگشت. روباه بهت زده و متعجب ساعت رو گرفت و راهش را کشید و رفت. چند دقیقه بعد سروکله گرگ پیدا شد.
 هی آقا شیره میتونم امشب بیام غارت باهم تلویزیون تماشا کنیم. تلویزیون من خراب شده. انگار لامپ تصویرش سوخته
  حتما؛ اما اگه بخوای من میتونم تلویزیونت رو درست کنم.
 ببین توقع نداری که همچین حرفی رو قبول کنم. امکان نداره یک شیر تنبل با پنجه های بزرگ بتونه یه تلویزیون مدرن رو تعمیر کنه.
  خوب امتحانش مجانیه. به هرحال خودت خوب میدونی تو این جنگل وسیع لامپ تصویر گیرت نمیاد.
 گرگ قانع شد و تلویزیونش را برای شیر آورد. شیر تلویزیون را داخل غار برد و نیم ساعت بعد با تلویزیون سالم برگشت.
 صحنه غافلگیرکننده:
 درون غار شیر نیم دو جین خرگوش با هوش و نابغه که مجهز به مدرن ترین اسباب و ابزار هستند مشغول کارند و خود شیر با لذت دراز کشیده و از مدیریتش لذت می برد.
 نتیجه گیری اخلاقی:
 اگه می خوای بدونی چرا یک مدیر موفقه، ببین که چه کسایی زیر دستش کار میکنن.
 منبع: سایت مدیران ایران
 

یک نکته از هزاران.................

 

 پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه اي تقاضای غذا کند.
 وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
 دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
 پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟
 دختر جوان گفت: هیچ ؛ مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
 پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.
 پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد.
 تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
 سالها بعد......
 زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
 وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شد او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.
 مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
 روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
 نگاهی به صورتحساب انداخت، جمله ای به چشمش خورد:
 ”همه مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخته شده است“.
 امضا: دکتر هاروارد کلی
 
 

یک نکته از هزاران.................

دونده ای که آخر شد

 در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیز ترین مسابقات دو در جهان بود. دوی ماراتن در تمام المپیک ها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش می شود.

 کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش می خواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند.

 رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد.

 استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند.

 به نظر می رسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری می روند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند.

 امابلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده.

 همه سر جای خود برمی گردند و انتظار رسیدن نفر آخر را می کشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود.

 20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس می زد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد.

 چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه می دهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه می دهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر می شود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه می دهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او می تواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب می کند و هوا رو به تاریکی می رود.

 بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک می شود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمی خیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق می کنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت می کند و تمام استادیوم را فرا می گیرد نمی دانید چه غوغایی برپا می شود!

 40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم می شود و دستش را روی ساق پاهایش می گذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس می گیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت می کند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر می شود و از خط پایان می گذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم می برند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.

 آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید.

 جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند.

 او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.

 او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟

  ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست! و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم.

 داستان "جان استفن آکواری" از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد.

 حالا "آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟"

 یک اراده قوی بر همه چیز حتی بر زمان غالب می آید.

 

یک نکته از هزاران.................

صعود از روی مشکلات

 

 كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

 پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

 مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.

 روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد.

  مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند.

 و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!

 اگر از مشکلات برای بالا آمدن و رشد مان استفاده نکنیم , در چاههای زندگی گرفتار میشویم .

 

 

 

یک نکته از هزاران.........

براي ديدن تصوير بزرگتر بر روي آن کليک کنيد.

 

 جواني گمنام عاشق دختر پادشاهي شد. رنج اين عشق او را بيچاره کرده بود و راهي براي رسيدن به معشوق نمي يافت.

 مردي زيرک از نديمان پادشاه، دلباختگي او را ديد و دريافت او جواني ساده و خوش قلب است، به او گفت: پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده اي از بندگان خدا هستي، خودش به سراغ تو خواهد آمد.

 جوان به اميد رسيدن به معشوق، گوشه گيري پيشه کرد و به عبادت و نيايش مشغول شد، به طوري که اندک اندک مجذوب پرستش گرديد و آثار اخلاص در او تجلي يافت.

 روزي گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وي راجويا شد و دانست که جوان، بنده اي با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وي خواست که به خواستگاري دخترش بيايد و او را خواستگاري کند.

 جوان فرصتي براي فکر کردن طلبيد و پادشاه به او مهلت داد.

 همين که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسايل خود را جمع کرد و به مکاني نامعلوم رفت.

 نديم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوي جوان پرداخت تا علت اين تصميم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را يافت. گفت: تو در شوق رسيدن به دختر پادشاه آنگونه بي قرار بودي، چرا وقتي پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردي؟

 جوان گفت: «اگر آن بندگي دروغين که بخاطر رسيدن به معشوق بود، پادشاهي را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگي راستين نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خويش نبينم؟»